علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 1 روز سن داره
ایمان کوچولوایمان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

سرباز کوچولوها

روز جهانی کودک

کودکی که آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسید : (( می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید ، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم ؟)) خداوند پاسخ داد : ((‌از میان تعداد بسیار فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ایم . او در انتظار توست و از تو نگهداری خواهد کرد . )) اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه !!!! اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخندی زد ، فـــرشـــتــــه ات برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد ، و تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی شد کودک ادامه داد : من چطور می...
16 مهر 1391

موفق شدم

سلام عروسک بالاخره موفق شدم. هورا.  البته این عکس ها ماله تقریباً ٣ تا ١٢ ماهگیته. منتظر عکس های جدید گل پسرم باشید نی نی ها.   ...
16 مهر 1391

یه مطلب قشنگ، بخونیدش

مامانی سلام الان تو یه وبلاگی از یه مامانی، یه نوشته ای خوندم که خیلی به دلم نشست با اجازش برات می نویسم. واقعاً همه مامان ها فکر کنم با خوندنش یاد خودشون و ماماناشون می افتن.   وقتي فهميدم مادر شده ام كه به خاطر تو عزيزكم درد دندادنم را بغض كردم و قورتش دادم ... نه مسكني نه دكتري نه حتي خيال يك استامينوفن ساده!!!... وقتي فهميدم مادر شده ام كه به خاطر تو لوازم آرايشم را عطرم را كنار گذاشتم تا مبادا مبادا كه به تو آسيبي برسد.... وقتي فهميدم مخادر شدم كه به خاطر تو لباسهايم عوض شدند هر روز شكمم بزرگ و بزرگ تر شد و ديگر نبودم آن زن و خانم با وقار و خوش پوش ديروز.... وقتي فهميدم مادر شدم كه شب ها براي خاطر تو تا سحر يك خواب...
16 مهر 1391

اسم جدید بابایی

سلام پسمل عسمل. چطوری مامانی من. گل پسری امروز خدا رو شکر از حساسیت پوستت خبری نبود و مجبور نشدی که آمپول بخوری. البته اگه مجبور هم می شدی من نمی گذاشتم. عروسکی از اونجایی که امروز حالت بهتر بود آتش سوزیهات رو به نحو احسنت انجام دادی . تقریباً 3 الی 4 بار برای خودت کباب درست کردی( به سیخ زدی و روی در گاز وایسادی و کباب کردی و نوش جان فرمودی)، میگو سوخاری واسه خودت آماده کردی و خوردی، حسابی با تتق( چکش) و پیچ گوشتی به جان سنگ اپن افتادی به نحوی که بنده فکر کنم به زودی شما یه سوراخ از پذیرایی به آشپزخانه باز می کنی. ملوسکم عاشق این شیطنت های پسرونه ات هستم. دودودودودوست دارم نی نی. راستی امروز بابایی را ملقب به یه اسم جدید کردی....
16 مهر 1391

داریم میریم شمال

سلام قند عسل. یه دونه پسر مامان خوبی ناز نازی من. عروسکی فردا قراره بریم شمال خودمون. انقدر خوشحال بودی که نگو. همش می گی بریم شمال خودمون گاو ببینم، خروس ببینم، هاپو ببینم. الان که دارم برات می نویسم ساعت ١١:٣٠ شبه و من دارم وسایلو جمع می کنم. بهترینم خدا کنه که بهت خیلی خوش بگذره. دوست دارم ماه من.   ...
16 مهر 1391

بابایی چهارشنبه می ره آلمان

    سلام مهربون مامان. چطوری عروسک. نازنازی مادر دوباره سرما خوردی.     بازم خانم دکتر و بازم شربت و قطره مثل اینکه این سرماخوردگی ها تمومی نداره. ظاهراً از شانس خوب ما واکسن آنفولانزا هم نایاب شده. دلم برات می سوزه وقتی می گی مامانی من مریضم. یه دارویی، مارویی به ما بدین بخوریم. مهربون مامان امروز با بابا جون رفتیم دکتر . شما هم خیلی کیف کردی چون تو مطب تنها نبودی و حسابی تا نوبتت بشه با بابا جون بازی کردی. همیشه واسه بابا جون دعا می کنم، چون خیلی واسه دوتاییمون زحمت می کشه. قند عسلی، یه خبر بد هم دارم. آقای پدر واسه مأموریت دارن    شنبه ،تشریف می برن آلمان. هرچند که بابایی خودش هم خ...
16 مهر 1391

علی آقا در آرایشگاه

  سلام قند عسلی. چطوری مامان قشنگم؟ همیدوارم هروقت که این نوشته ها رو می خونی مثل همین الان سلامت و شاد باشی. شیرینی زندگیم، امروز ساعت ده صبح با هم رفتیم خانه مامان بزرگ. آخه می خواستم ببرمت آرایشکاه و شما هم هیچ جا به غیر از آرایشگاه کوچولویی های پارسا نمیری. هر چند که دفعه قبل کلی گریه کردی ولی ماشاا... این دفعه حسابی مردونه رفتار کردی و یه قطره اشک هم نریختی. آقای آرایشگرم که حسابی از رفتارهای بزرگونه ات حال کرده بود کلی با موهات ور رفت و سشوار کشید و ژل زد و. . . وقتی هم موهای قشنگت کوتاه شد با اصرار و زور یه فندک از مامان جایزه گرفتی. ساعت ٦ با هم آمدیم خانه، شما تو ماشین خوابت برد، منم نمیدانم چرا خسته بودم یا نمی...
16 مهر 1391

حساسیت پوستی گل پسر

  سلام بهترین علی دنیا. چطوری عزیزترینم. فرشته کوچولوی مامان الان ساعت 12:20 شبه و شما مثل یه پیشی کوچولو تو تختت لالا کردی. ملوسکم دوستت دارم اندازه دو تا دنیا. پسر کوچولوی مامان همیشه فکر می کنم یعنی وقتی بزرگ بشی و این نوشته ها رو بخونی می تونی قد دوست داشتنم راوبفهمی یا نه. ملوسکم به اندازه مهربونی و معصومیتت دوستت دارم. پسر گل مامان دو سه روزه صورت قشنگت حسابی قرمز شده. دیروز رفتیم پیش . معاینه ات که کرد گفت حساسیت شدیده. فدات بشم نمیدانم به چی حساسیت داری ولی خیلی داری اذیت می شی. همش صورتت می خاره و می سوزه. امشب لب قشنگت هم ترک خورده و خون میاد نمیدانم چی کار کنم. خانم دکتر بهت یه شربت و یه آمپول ...
16 مهر 1391

تولد مامانی

سلام گل کوچولوی مامان. چطوری عروسکم. گل پسری امروز تولد مامانیه . بابا محمد دیروز رفت مشهد، امروز ساعت پنج برگشت. ولی هنوز موفق نشده عروسک کوچولوش رو ببینه، چون قند عسلی یه سه ساعتی هست که لالا کرده. راستی نی نی من شام هم نداریم چون قراره بابایی ما رو سورپریز کنه و ببره بیرون. ولی از آنجایی که شما لالا تشریف دارید فکر کنم باید شب تولدم سرگشنه رو بالش بگذارم. قند عسلی دیروز مامان مهدیس براش تولد گرفته بود و رفتیم خونه شون. اولش که تو ماشین خوابت برد و وقتی عمه بغلت کرد که از ماشین پیاده بشی از خواب پریدی و تا یه یک ساعتی حوصله نداشتی. بعدشم به همه می گفتی دست نزنید و کلی غر زدی. تولد که تموم شد ت...
16 مهر 1391