علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 18 روز سن داره
ایمان کوچولوایمان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 29 روز سن داره

سرباز کوچولوها

دعوت برای افطاری

سلام عزیزترین های مادر. قربون قدتون بشم که انقدر آقا شدید. امروز وقت آتلیه داشتیم. از دو هفته پیش وقت گرفتم که ببرمتون برای ادامه عکس هایی که وسطش داداش کوچولو خوابید. دیروز صبح ولی از مدرسه علی کوچولو(دبستان مفید) زنگ زدند و برای افطار همه رو دعوت کردند. علی کلی خوشحاله و ذوق کرده که قراره بره با بچه های همکلاسیش. خدا کنه کلی بهت خوش بگذره موش من. وقت آتلیه هم شد  30 تیر ساعت 6
7 تير 1394

پدر

نیم ساعت پیش خدا را دیدم، قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت و رو به ایوانی که من ایستاده بودم  آمد، آواز که خواند تازه فهمیدم، پدرم را با او اشتباهی گرفته ام! از طرف علی و ایمان برای بابایی خوب و مهربون    
10 خرداد 1394

مادر

در بهشت هم خشکسالی اس.... این را از ترک های کف پای مادرم فهمیدم.   دوستتان دارم مردان کوچک خانه                                         
9 خرداد 1394

یادآوری شیرین

سلام پسر کوچولوهای مادر، علی خوب و ایمان عزیزم دلم براتون یه ذره شده فسقلی ها، الان داشتم عکس های کوچولویی علی گلی رو میدیدم و کلی قربون صدقه شما رفتم. علی جان دیگه بزرگ و آقا شدی ها. دیدمت، دلم ضعف رفت واسه اون روزهایی که تموم شد و هیچچچچ وقت برنمیگرده. مهربونم کاش بتونم از این روزهای بودنت کنارم استفاده کنم و باهم لذت ببریم. من و تو و ایمان و بابا.  کاش مشامم همیشه پر از بوی تن تو و ایمان باشه. کاش این روزها تموم نشه. کاش .... دوستتون دارم هدیه های خدا  
30 ارديبهشت 1394

بزرگ مرد کوچک

سلام عروسک ها. خوبید عزیز دل های مادر. چند روز پیش مامان و بابا وپسملی ها داشتیم آماده می شدیم که بریم بیرون. تو ساختمان یه نی نی ای داشت بلند بلند گریه می کرد. علی مامان دم در ایستاده بود و یههو گفت مامان این ایمان داره گریه می کنه، گفتم نه عزیزم. بعد علی گلی یه نگاهی به من کرد و گفت مامان، منم دارم گریه می کنم. من کلی خنده ام گرفت. قربونت بشم که هنوز انقدر نی نی هستی اونوقت ما فکر می کنیم چقدر بزرگ شدی. می دونی گلم چون هزار ماشااله قدت خیلی بلنده همه فکر می کنن خیلی بزرگی در صورتی که هنوز 5 سالت تموم نشده. هر چند که از نظر رفتاری و عقلی خیلی هم از سنت بزرگ تری. دوستت دارم بزرگ مرد کوچکم
17 اسفند 1393

یه روز بد

سلام فرشته کوچولوهای مامان، فداتون بشم که انقدر ناز و عسلی هستید. الان که دارم براتون می نویسم سر کارم و دلم براتون یه ذره شده. دیروز اصلا روز خوب نبود پسری ها. مامان جون ظهر زنگ زد و گفت ایمانی تب داره و حالش خوب نیست، ساعت 4 با بابا جون و مامان جون و علی گلی، پسری را بردیم دکتر. خانم دکتر گفت یه ویروس ناقلا رفته تو تن نی نی ما. خودم هم دیروز اصلا حالم خوب نبود، سردرد و حالت تهوع شدید داشتم. خلاصه از دکتر که برگشتیم رفتیم خانه مامان جون و من یه یک ساعتی بیهوش شدم. بیدار که شدم ایمانی هنوز تب داشت. ساعت 10 بابایی آمد دنبالمون، آمدیم خانه. پسری یه کم بهتر شده بود. قرار شد اگه حالش بهتر نشه نرم سر کار. صبح مامان جون آمد. تب ایمانی ...
17 اسفند 1393