یه روز بد
سلام فرشته کوچولوهای مامان، فداتون بشم که انقدر ناز و عسلی هستید. الان که دارم براتون می نویسم سر کارم و دلم براتون یه ذره شده.
دیروز اصلا روز خوب نبود پسری ها. مامان جون ظهر زنگ زد و گفت ایمانی تب داره و حالش خوب نیست، ساعت 4 با بابا جون و مامان جون و علی گلی، پسری را بردیم دکتر. خانم دکتر گفت یه ویروس ناقلا رفته تو تن نی نی ما.
خودم هم دیروز اصلا حالم خوب نبود، سردرد و حالت تهوع شدید داشتم. خلاصه از دکتر که برگشتیم رفتیم خانه مامان جون و من یه یک ساعتی بیهوش شدم.
بیدار که شدم ایمانی هنوز تب داشت. ساعت 10 بابایی آمد دنبالمون، آمدیم خانه. پسری یه کم بهتر شده بود. قرار شد اگه حالش بهتر نشه نرم سر کار.
صبح مامان جون آمد. تب ایمانی پایین آمده بود. آمددم اداره ولی دلم پیش پسریه.
هر چند که می دونم مامان جون بهتر از من از شما وروجک ها مراقبت می کنه و به قول خودش و بابا جون مثل بچه های خودشان شدید.
ممنون مامان بزرگ و بابابزرگ مهربون.
دوستتون داریم و براتون دعا می کنیم که همیشه سلامت باشید.