پدر
نیم ساعت پیش خدا را دیدم،
قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد،
آواز که خواند تازه فهمیدم،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام!
از طرف علی و ایمان برای بابایی خوب و مهربون
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی