بابایی تو تلویزیون
سلام فرشته کوچولوی مامان. چطوری نفسم.
ملوسکم، دوست دارم یه دنیا که نه؛ اندازه این دنیا و اون دنیا،هر روز هزار هزار مرتبه خدا رو شکر می کنم که خدا از بین همه بابا، مامانهای دنیا، شما رو به ما هدیه داد.
گل پسری، دیروز با خاله اکرم رفتیم دانشگاه و بعدشم رفتیم انقلاب، یه چند تایی کتاب خریدیم که اگه بشه بخونیمشون واسه امتحان دکتری. البته فکر نکنم شما اجازه بدی که من بتونم حتی یکی از این کتاب ها رو هم تموم کنم. نمی دونم، شاید یه پنج، شش سال دیگه برسم این کتاب ها رو یه دور بخونم.
ماه مامان دیروز که از دانشگاه آمدم یه کم دل کوچولوت درد می کرد و تا شب یه هشت، نه باری پی پی کردی. خیلی حال نداشتی. الهی بمیرم، مریض که می شی انقدر مظلوم می شی که نگو.
امروز با هم رفتیم دکتر. خانم دکتر گفت یه ویروس کوچولو تو بدن شماست که خوشبختانه هنوز زیاد نشده. خانم دکتر گفت باید موز و دوغ بخوری، یه کم دارو هم داد. شما هم با اون زبون شیرینت به خانم دکترت گفتی من موزنمی خورم، دوغ هم دوست ندارم.
ماه من، خدا رو شکر الان خیلی بهتری.
راستی امشب بابا محمد یه برنامه تلویزیونی باید می رفت. بابا رو که دیدی انقدر خندیدی که نگو. همش می گفتی مامان؛ بابا چطوری رفته تو تلویزیون. کلی هم غر زدی که بابایی چرا من رو نبرده و دفعه بعد من حتماً باهاش می رم.
راستی قند عسلی، مادربزرگ بابایی خیلی حالش خوب نیست. احتمالاً چهارشنبه می ریم فومن. خدا کنه اتفاق بدی نیفته.
بهترینم دوستت دارم.