علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 14 سال و 9 روز سن داره
ایمان کوچولوایمان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 20 روز سن داره

سرباز کوچولوها

یه هفته بد

سلام پسر تب دار مامان. به قول خودت حال و احوال چطوره . امید کوچولوی من، یه هفته خیلی بد رو با هم گذروندیم، هنوزم مریضی. بازم فردا دکتر و دارو . می دونم خسته شدی نفسم، اما واقعاً نمی دونم جی کار باید بکنم . گل پسری از شمال که برگشتیم حسابی سرما خوردی و فرداش رفتیم خانم دکتری . دو سه روز بعدش، یه شب دبدم اصلاً چشمهای قشنگت باز نمیشه . هی می گفتی مامانی می خوام ببینمت اما نمی تونم. چشمه ا و گوشات حسابی اذیتت کردند. دوباره رفتیم دکتر. خانم دکترت گفت چشم ها و گوش هات عفونت شدید کردن ؛ کلی شربت و پماد و قطره. وای خیلی وحشتناک  بود. واسه قطره ریختن تو چشم های قشنگت چقدر گریه می کردی. خب حق داشتی دیگه. قطره چشم هاتو می سوزوند. داشتم ...
1 دی 1391

گالری عکس

فدات بشم که داری واسه مامان ظرف می شوری موش کوچولو این کلاه و شال رو مامان جون برات بافته ها نگاه کن نی نی شدی پستونک می خوری. البته نی نی بودی که اصلاً نخوردی. نوش جان ماه من آرایش بهت میاد ها تربچه مامان  ...
19 آذر 1391

گالری عکس

ببین دهن کوچولوت  زخم شده، چه چسب زخمی زدی روش نی نی الهی بمیرم. اینجا دهن کوچولوت خورده به دستشویی. بعد از کلی گریه لالا کردی. اینم پاهای وروجک مامانه که می گی این کفش ها واسه عروسی من و عمه فاطمه بوده. فسقلی اینجا داره کمد باباییش رو مرتب می کنه. اینجا هم علی کوچولو شده زینب خانم. بستنی خوردنت رو ببین عسلی  ...
19 آذر 1391

بدون عنوان

مادر شدم؛ نمی دانم به اندازه وسعت کلمه مادر صبور شده ام یا نه، نمی دانم. . . انگار باید صبوری را بیشتر و بیشتر مشق کنم، روزها حفظ کنم و شب ها مرور دوباره و سه باره و . . . این همه درس و مشق برایم زیاد است. می دانی علی کوچکم، به خاطر تو بیشتر می نویسم و بیشتر می خوانم. این همه نوشتن و خواندن بازهم نمی دانم  صبر را با کدام  "سین" باید نوشت. دلم می گیرد وقتی از سر کودکی خطایی می کنی و مبهوت ابروان گره خورده من می شوی و با لحن کودکانه ات عذر خواهی می کنی. دلم می گیرد وقتی یادم می رود که کودکم هنوز 1000 روز هم عمر نکرده است. دلم می گیرد وقتی چشمان معصومت با صدای بلند من تر می شوند. دلم می گیرد...
19 آذر 1391

رفتیم شمال

ماه من . چطوری نی نی ناز. پسمل مسملی با اینکه دلمون واسه بابایی تنگ می شد ولی چون بابا جون می خواست وسیله ببره شمال با هاشون رفتیم. خدا هم که خیلی نی نی ها رو دوست داره خیلی خوشحالمون کرد.به خاطر من و شما ٤ روز تهران تعطیل شد( به خاطر آلودگی هوا) و بابایی هم اومد شمال . فرداش هم عمو مسعود که خیلی خیلی دوست داره اومد پیشمون. تا جمعه شمال بودیم و عصر جمعه برگشتیم خونه. خوش گذشت ولی گل پسری یه کم مریض شد و تو ماشین همش بالا آورد. دیروز رفتیم پیش خانم دکترت ، البته خودت خواستی که ببرمت. خدا رو شکر گلوت چرک نکرده بود ولی باید یه چند روزی دارو بخوری. قند عسلم بابا جون و مامان جون شمال ماندند. فکر کنم تو هفته دیگه برگردند. ان شااله ...
19 آذر 1391