علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
ایمان کوچولوایمان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

سرباز کوچولوها

صبحانه ساعت 12:30 شب

سلام مهربونم. چطوری عزیز دلم؟ دلم واسه نوشتن برات یه ذره شده بود. یه دو، سه روزی که وقتی لالا می کردی خودم هم بیهوش می شدم. بعدشم رفتیم شمال و تازه دیشب برگشتیم. الان گل مامان لالا کرده و من یه کوچولو وقتم آزاد شده که براش بنویسم. عروسکم خاطرات این چند روز را با عکس های قشنگت برات می نویسم تا وقتی بزرگ شدی و این نوشته ها رو خوندی عکس های وروجک بازی هات رو ببینی و ببینی خدا چه گلی به من و بابایی داده. اول از همه اینکه سه شنبه رفتیم خونه بابا حاجی و شما تا رسیدی به عمو مسعود گفتی که من پپزا(پیتزا) و نوشابه و سیب زمینی می خوام. عمویی هم که خیلی خیلی دوست داره زنگ زد تا واسه نفس مامان پپزا بیارن. واسه اولین بار تقریبا...
14 آبان 1391

آلبوم عکس

ببین چه قشنگ فیلم سینمایی می دیدی.       فدات بشم که از حمام آمدی. واقعاً که خوش تیپی نی نی خونه بابا حاجی خیلی ملوسی مامانی     ...
9 آبان 1391

بابایی تو تلویزیون

سلام فرشته کوچولوی مامان . چطوری نفسم. ملوسکم، دوست دارم یه دنیا که نه؛ اندازه این دنیا و اون دنیا،هر روز هزار هزار مرتبه خدا رو شکر می کنم که خدا از بین همه بابا، مامانهای دنیا ، شما رو به ما هدیه داد. گل پسری، دیروز با خاله اکرم رفتیم دانشگاه و بعدشم رفتیم انقلاب، یه چند تایی کتاب خریدیم  که اگه بشه بخونیمشون واسه امتحان دکتری. البته فکر نکنم شما اجازه بدی که من بتونم حتی یکی از این کتاب ها رو هم تموم کنم. نمی دونم، شاید یه پنج، شش سال دیگه برسم این کتاب ها رو یه دور بخونم. ماه مامان دیروز که از دانشگاه آمدم یه کم دل کوچولوت درد می کرد و تا شب یه هشت، نه باری پی پی کردی. خیلی حال نداشتی. الهی بمیرم، ...
9 آبان 1391

علی آقا در شهر ستاره ها

سلام  قند عسل مامان.یکی یکدونه، عزیز دردونه. فدات بشم که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت می شم نی نی ناز. پسری، دیروز جمعه بود و آقای پدر خونه بودند . شما هم کلی کیف کردی، خب چون همش از سر و کول بابایی بالا می ری و کلی با هم بازی می کنید. شیرین مامان،دیروز ساعت نه شب سه تایی رفتیم شهر ستاره ها. البته بابا محمد و شما از ساعت  می گفتید بریم ولی مامانی می گفت نه سرده . دیگه انقدر شما دو تا بی حوصلگی کردید که منم تسلیم شدم. خوب شد رفتیم چون خیلی خیلی خوش گذشت. البته شما اصلاً هیچ بازی ای سوار نشدی، نمی دونم چرا از وسایل بازی  تو شهر بازی ها خوشت نمیاد. در عوض رفتیم توی فضای باز پارک و...
6 آبان 1391

سالگرد عروسی مامان و بابا

سلام عروسک مامان. چطوری نی نی ناز؟ فدات شم که انقدر شیرین زبونی و خوردنی. پسمل مسملی دیروز رفتیم خونه بابا حاجی چونکه شما دلتون واسه عمه خانومتون تنگ شده بود . کلی اونجا با مامانی و عمه و بابا حاجی بازی کردی و وروجکی کردی. راستی نی نی با عمه و مامانی رفتیم پارچه خریدیم شما هم فرمودید اگه شورت بن تن دیدی واسم بخری ها. امروز هم رفیم خونه مامان بزرگ و کلی بهت خوش گذشت چون پارسا و امیر علی اونجا بودند و شما حسابی بازی کردی. کوچولوی مامان بهت که نگاه می کنم، باورم نمیشه همون پسر کوچولویی هستی که دو سال پیش اومدی تو زندگی ما . میدونی، دیگه ماشاا.. خیلی بزرگ و مرد شدی. حرف های خیلی بزرگونه میزنی، رفتاراتم خیلی بزرگ و مردونه شده. ...
5 آبان 1391

بدون عنوان

سلام مامانی. هر چی نوشته بودم پاک شد پسری. قند عسلی انقدر خوابم میاد که نگو. داشتم یه مقاله واسه یه مجله می فرستادم. چه عجب مامانی یه کار علمی هم کرد . گل مامان دعا کن که چاپ بشه. می خواستم برم لالا کنم که دیدم دلم نمیاد واسه شما چیزی ننویسم. ماه مامان امروز یه چیزی فهمیدم به قول خودت درین درین گل پسر من داره یه دندون اون ته تهای دهن قشنگش در میاره واسه همین هم انقدر جیغ جیغو شده. البته جیغ جیغو و لجباز. مامانی امروز حسابی زحمت کشیدی و عینک آفتابی و دوربین مامان رو به خدمتشون رسیدی. البته نه اینکه دم دستت باشه ها. من واقعاً نمی دونم که از ته کمد چه طوری اونها رو بیرون آوردی. کلی از دستت عصبانی شدم، دعوات کردم. ش...
3 آبان 1391

مثل همیشه دلم برات تنگه

سلام گل پسر، قند عسل. چطوری ملوسک مامان؟ خدا کنه هروقت این نوشته ها رو می خونی مثل همین روزها شاد و سرحال و پرانرژی باشی. ماه من، امروز صبح رفتم دانشگاه و بالاخره مدرکم رو گرفتم. وای، نمی دونی چقدر خوشحالم که بالاخره کارم با دانشگاه تموم شد. البته نمی دونم با خاله اکرم تصمیم داریم واسه دکتری بخونیم، توکل به خدا شاید هم قبول شدیم.  نی نی مامان، امروز که رفتم دانشگاه شما پیش بابا جون بودی. قند عسلی کلی واسه خودت وروجکی کرده بودی و همه خونه زندگی رو ویرون کرده بودی . انقدر مشغول شیطنت بودی که یادت رفته بود خوراکی هایی رو که برات گذاشته بودم بخوری، کلی گرسنه مونده بودی، آخه می دونی مامانی هر وقت زیاد مشغو...
2 آبان 1391