علی عزیزمعلی عزیزم، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
ایمان کوچولوایمان کوچولو، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

سرباز کوچولوها

چه رویایی...

  چه رویایی... چه زیباست که تو تنها نیاز من باشی و چه عاشقانه است که تو تنها آرزویم باشی و چه رؤیایی است این لحظه های ناب عاشقی و من این همه زیبایی عاشقانه و رؤیایی را با فقط تو حس می کنم! ...
13 آذر 1391

لباس پوشیدن گل پسر

  سلام جوجو کوچولوی آتیش پاره . چطوری نفس مامان. قند عسلی امروز حسابی به خدمت مامانی رسیدی و حسابی آتیش سوزوندی . یه لباس که می خواستی تنت کنی تقریباً یک ساعت طول کشید تا من به این موفقیت بزرگ دست پیدا کنم. تقریباً می شه گفت لباس پوشاندن شما از حل صد تا تمرین ریاضی برام سخت تر شده. نمی دونم چرا هر وقت می خواهی بلوز بپوشی فکر می کنی توش گیر می کنی، باورت می شه الان دارم فکر می کنم صبح چطوری این لباس ماستی رو که باهاش لالا کردی از تنت در بیارم . انقدر وروجکی که وقتی می خوام لباس تنت کنم می گی مامان دو نییه تنم کن، منظور وروجکتم اینه که اون لباس قبلی رو از تنم در نیار و لباس تمیز رو روی لباسی که تنمه، تنم کن.   ماه ...
13 آذر 1391

پیشرفت های گل مامان

سلام پسر مامانی. چطوری عزیز دلم. نفس مامان ماشاله داری روز به روز بزرگتر و آقاتر می شی و من هر روز بیشتر از روز قبل عاشقت می شم. کوچولوی نازنازی بعضی وقت ها یه حرف هایی می زنی که واقعاً می مونم از کجا یاد گرفتی . مامانی دیروز بهم گفتی مامان میشه یه خواهر و یه برادر دو نییه برام بیاری . آخه هر چی که دوتایی است رو می گی دو نییه یا دو خاکه . نمی دونم چرا، شاید چون همیشه شیر و آب میوه رو با دو تا نی می خوری؟؟؟ عروسکم این چند وقته چند تا پیشرفت خوب داشتی؛ اول اینکه تا امام چهارم اسم ائمه رو یاد گرفتی. سوره توحید رو حدوداً می خونی. خوندن یه چهار، پنج تا کلمه رو با بن بن بن یاد گرفتی. همه اشیا رو تا پنج&nbs...
7 آذر 1391

نتونستم ببرمت عزاداری

  سلام فرشته مهربون مامان. چطوری عزیزترینم؟ نی نی گلی اول از همه اینکه یه معذرت خواهی بزرگ به شما بدهکار شدم. راستش امروز مراسم شیرخوارگان حسینی بود و مثل هر سال کلی ذوق داشتم که ببرمت اما دیشب نمی دونم چرا حسابی حالم بد شد و رفتم دکتر . آقای دکتر گفت یه ویروس جدیده که بدن درد و حالت تهوع شدید میاره، پسملی کلی سرم و آمپول نوش جان کردم و تا همین الان هم حالت تهوع مامانی خوب نشده. متأسفم گل پسری که نتونستم ببرمت. اما از همین جا کلی برات دعا کردم . دعا کردم که همیشه سالم و صالح باشی و امام حسین و حضرت ابوالفضل نگهدارت باشن گل پسر . ماه من، هم واسه شما دعا کردم هم واسه همه نی نی ها. مخصوصاً نی نی هایی که مریضن. خدا خود...
3 آذر 1391

دهه اول محرم

سلام مامان گلم. چطوری عزیزترین هدیه خدا. گل پسری این چند روز رو که برات ننوشتم دلیلش مسافرتمون به فومن و سرماخوردگی مامانی بوده ها. از دستم ناراحت نشی گل پسر. عروسکی این روزها دهه اول محرم و مامانی برات یه لباس مشکی خریده که با بابایی بری هیئت. پارسال که نی نی بودی و نگذاشتی بابا محمدت تو هیئت باشه چون تا چراغ ها رو خاموش می کردند گریه می کردی و ما مجبور می شدیم بیایم بیرون. اما امسال توکل به خدا شاید گذاشتی بابایی یه دل سیر بره هیئت دوست دارم ماه من، برات تو این روزها خیلی دعا می کنم. شما هم برای مامانی زیاد دعا کن. می بوسمت، هر وقت که این مطلب رو خوندی و هر کجا که بودی. 
30 آبان 1391

سؤالات وروجک خان

          سلام نفس مامان. چطوری وروجک بلا. گل قشنگم اندازه همه دنیا دوست دارم ولی انقدر از صبح تا شب شیطونی می کنی و بعضی وقت ها کارهای خطرناک میکنی که من مجبور میشم دعوات کنم ، بعدشم خودم کلی ناراحت می شم و غصه می خورم. عزیز دل مامان مثلاً امروز یه میله طناب سیار رو کندی و کردی تو دهنت و دهن کوچولوت کلی خون اومد و کلی گریه کردی . مجبور شدم دعوات کنم. واقعاً کارت خطرناک بود، خیلی خدا رحم کرد. بهتم گفتم بیا به هم قول دیم که شما کار بد نکنی و منم دعوات نکنم شمای وروجک هم گفتی من قول می دم اما قول خانومونه. قول مردونه نمی دم. راستی مامانی امروز داشتم بهت تابلویی رو که واسه دومین سالگرد تولد بابایی که ب...
25 آبان 1391

فوت مادری

سلام مهربونترین نی نی دنیا. چطوری ماه من. اگه بدونی چقدر دلم واسه نوشتن برات تنگ شده. ببخشید مامانی که انقدر دیر اومدم پیشت. اما خب دیر کردنم چند تا دلیل مهم داشت. اول از همه اینکه چند روزی اینترنت خونه قطع بود و منم جایی به اینترنت دسترسی نداشتم. و دومیش که اصلاً اصلاً خبر خوبی نیست این بود که مادری( مامان بزرگ بابایی) فوت کرد و ما از ٢٠/٨ تا ٢٣/٨ رفته بودیم فومن. البته بابایی شنبه برگشت و من و شما اونجا مانده بودیم. خیلی دلم واسه مادری سوخت مامانی، انقدر دلم گرفت که نگو. خدارحمتش کنه. نمی دونم بزرگ که بشی چیزی از خونه مادری، مرغ و خروسهایی که باهاشون بازی می کردی، درخت انجیر و لیمو و پرتقالی که تو خونه مادری ازشون میوه می کندی...
24 آبان 1391

اینم عکس های شمال نفس مامان

اینجا خونه خودمونه. شما هم مشغول نماز خوندنی. دو ست دارم فرشته کوچولو اینجا جنگل نور ه. شما داری با بابا و بابا جون حلزون از رو درخت پیدا می کنی. انم ساحل دریا که پسری خیلی دوست داره. اینم تو ماشین تو راه برگشته که کلی تو ترافیک موندیم و حسابی خسته شدی. بابایی زنگ زد گفت شام بیرون دعوتیم. باید برم آماده شم تا نی نی لالا کرده. وای پسملی بیدار شد. شب عکس های امروزت رو می زارم. دوست دارم پیشی مامان. ...
14 آبان 1391